دل را به مهرت وعده دادم، دیدم دیوانه تر شد، گفتم حدیث آشنایی، دیدم بیگانه تر شد، با دل نگویم دیگر این افسانه ها را، باور ندارد قصه ی مهر و وفا را
دوستان دوباره در راستای روسفیدی شمر و معاویه دست به کار شدن، خدا حفظشون کنه. ما هم چمباتمه زدیم توی خونه و شیشه های مثلا دوجداره مون رو کیپ بستیم بلکه یکم کارهای "یه روزی" رو بتونیم ببریم جلو و یکم بدون ساعت کوک کردن بخوابیم و یکم وقت آزاد داشته باشیم یاد حسرت ها و ناله ها و رفتگان و این قبیل دردهای شکم سیری بیفتیم. استانبول رو در مجموع دوست نداشتم، به جز پرسه زدن شبانه روی سنگ فرشهای نمناک اورتاکوی با بوی وافل و نمای تنگه ی نازنین بوسفور و پل نازنین تر بغاز و کبوتر کوکوهای دم غروب توی تقسیم و باد مدام شون که گاهی از دریای سیاه میومد و گاهی از دریای مرمره و گاهی از اون دورِ مدیترانه. به جز اون چیزی نبود، جز آشفتگی و کلافگی! استانبول کلافه و ناراحت و اخمو و غرغرو بود! آدماش نمیخندیدن! به جز دو سه فقره راننده تاکسی خوش خنده، بقیه یه جوری بودن انگار ما به اردوغان رای داده بودیم، نه اونا! دیگه حس خاصی که به محرم ندارم، حتی نمود جالبی از غم هم نیست برام، باز جنوب قشنگ تر عزاداری میکنن! آره خب غر دارم دیگه. داشتم میگفتم، دلم شیرازش را میخواهد! دلم کوه هم میخواد!...