Posts

Showing posts from September, 2017

دل را به مهرت وعده دادم، دیدم دیوانه تر شد، گفتم حدیث آشنایی، دیدم بیگانه تر شد، با دل نگویم دیگر این افسانه ها را، باور ندارد قصه ی مهر و وفا را

دوستان دوباره در راستای روسفیدی شمر و معاویه دست به کار شدن، خدا حفظشون کنه. ما هم چمباتمه زدیم توی خونه و شیشه های مثلا دوجداره مون رو کیپ بستیم بلکه یکم کارهای "یه روزی" رو بتونیم ببریم جلو و یکم بدون ساعت کوک کردن بخوابیم و یکم وقت آزاد داشته باشیم یاد حسرت ها  و ناله ها و رفتگان و این قبیل دردهای شکم سیری بیفتیم.  استانبول رو در مجموع دوست نداشتم، به جز پرسه زدن شبانه روی سنگ فرشهای نمناک اورتاکوی با بوی وافل و نمای تنگه ی نازنین بوسفور و پل نازنین تر بغاز و کبوتر کوکوهای دم غروب توی تقسیم و باد مدام شون که گاهی از دریای سیاه میومد و گاهی از دریای مرمره و گاهی از اون دورِ مدیترانه.  به جز اون چیزی نبود، جز آشفتگی و کلافگی! استانبول کلافه و ناراحت و اخمو و غرغرو بود! آدماش نمیخندیدن! به جز دو سه فقره راننده تاکسی خوش خنده، بقیه یه جوری بودن انگار ما به اردوغان رای داده بودیم، نه اونا!  دیگه حس خاصی که به محرم ندارم، حتی نمود جالبی از غم هم نیست برام، باز جنوب قشنگ تر عزاداری میکنن! آره خب غر دارم دیگه. داشتم میگفتم، دلم شیرازش را میخواهد! دلم کوه هم میخواد!...

Whatever America hopes to bring to pass in the world must first come to pass in the heart of America

یه حس گهی دارم که این آخرین باری بود که مامان جوون رو دیدم لعنت به این فاصله ها مدت ها بود از مرگ نترسیده بودم

L'épuisement

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم...

Nine Eleven

سِر شدن چیز خوبی نیست! شایدم باشه نمیدونم، شایدم بستگی به موضع هدف داره بیشتر.  انقد سعی کردم در برابر اتفاقای بد یا شوک‌آور دنیا ظرف بزرگی داشته باشم که دیگه دربرابرشون سِر شدم! _ مسعود بهنود یعنی دیگه مگه اینکه یه چیزی خیلی فاجعه باشه که منو درگیر کنه_ نگاهِ بهت‌زده‌یِ یک چشمِ مردی که چشمِ دیگه‌ش رو پای عقیده‌ش داده رفته به گوشه‌‌ی چپِ تصویر... باورم نمیشه این همه فاجعه هرروز در کنارمون اتفاق میفتن و ما بی تفاوت از کنارشون میگذریم و یا نهایتا یه پستی فوروارد میشه توی تلگرام و لایکی توی اینستاگرام! همه‌ی وقایع تا این حد حقیر و ناچیز شدن! دنیای مجازی ما قبح همه چیز رو ریخته!_میانمار باورم نمیشه آدم میتونه انقد بی رحم و خطرناک باشه_ آدولف ه/دو زندگی هیچ حرفی دیگه شوری برنمی‌انگیزد، هیچ دستخطی، هیچ فریادی، هیچ سکوتی _ گرفتن حقِ مسلمِ پرسه زدنِ شبانه زیر یه بارون نمناک پاییزی توی ولیعصر حوالی پارک ساعی_زندان اختر و ما یک قرن بعد از زمانی زندگی میکنیم که نظریه‌ی حقوق بشرِ منتج از انقلاب کبیر فرانسه، امپراطوریِ عظیمِ از هند تا یونانِ عثمانی رو به گورستان تاریخ فرستاد! خودخو...

یاسر نیستش، رفته سکو!

ای رفته تا دوردستان آنجا بگو تا کدامین ستاره ست، روشن ترین همنشین شب غربت تو ای همنشین قدیم شب غربت من... من هفت هشت ساله بودم، ما توی خونه ی زیتون زندگی میکردیم اهواز. توی آشپزخونه مون یه میز چوبی بیضی داشتیم با چهارتا صندلی تراش خورده که صبح ها چهارتایی روش صبحانه میخوردیم. ناهار پیش هم نبودیم و شام رو هم سفره مینداختیم روی زمین. ماه رمضونا هم سحری رو روی میز میخوردیم. اون موقع ها بابا هم روزه میگرفت. از اهواز که میومدیم تهران میز رو با چهارتا صندلیش فروختیم! آشپزخونه ی تهرانمون جای میز به اون بزرگی نداشت!   یه ضبط صوت داشتیم که یه کاست میخورد، روی پیشخون آشپزخونه بود. مامان صبح ها باهاش ترتیل قرآن پرهیزگار رو گوش میداد و عصرا که از سر کار میومد، کاست دهاتی شادمهر رو که تازه اومده بود میذاشت و توی آشپزخانه باهاش میرقصید، که لاغر بشه روزی یه ساعت. ماه رمضونا دعای سحر گوش میکردیم باهاش و اون آقاهه با اون صدای قشنگش _که هنوز توی گوشمه_ هر ده دقیقه اعلام میکرد چقدر تا اذان مونده! اون ضبطه الان جزو اموال منه، بهمراه دهاتی شادمهر، پرپروازش، دو تا کاست از گروه آریان، دوتا کاس...