خب بنفشه! اون پنجره ی پشت سرت رو باز کن ببین چی میبینی!
دلشوره دارم. دلشوره گرفتم رگه های دلتنگی دارن خیلی ریز خودنمایی میکنن از وقتی ساعت شنی رو برگردوندم دیگه رسما قراری ندارم، قشنگ تظاهر میکنیم که هیچ اتفاق عجیبی درحال افتادن نیست، شایدم تظاهر نیست. رفتیم صبح با بابا درکه و از دیروز بهش گفته بودم واسه امروز صبح برنامه نذار و کلی خوشحال شد و پاشدیم پنج و نیم صبح رفتیم که چه وقت خوبی بود و نزدیکای میدون درکه پارک کردیم ماشین رو رفتیم بالا و بابا هی میرفت جلوتر از همیشه و حرف میزد از جوونی هاش که فلان وقت اینجا اینجور بود و اونجا اونجور! گاهی میگفتم برگرد ازش عکس میگرفتم و بعدم رسیدیم به شاه نشین بعد از کارا و قبل از ذغال چال صبحانه بخوریم، اون نیمرو خواست که زرده ش شل باشه، منم املت خواستم و دوتا چایی لیوانی. بعد مدتها با ولع زیاد صبحانه میخوردم و بعد برگشیتم پایین و اون خوشحال بود و منم راضی. خونه که رسیدیم گفت مرسی :) بعد از ظهر رفتیم با مادر تجریش، پارچه پشمی دامنی چارخونه خریدم که سه سال بود هی قبل از زمستون میخواستم این کار رو بکنم و بعد دامن تقریبا مدل اسکاتلندی مذکور رو با بوت بلند بپوشم که هم دامن باشه که دوست دار...