پاییز - تو به من وقتی رسیدی همه شاه بیت های شعرم بهتر از هر غزل خداحافظی بود!
پاییز - احتمالا میلیون ها نوشته در طول تاریخ به زبان ها مختلف تحت این عنوان به وجود اومدن
پاییز داره میاد - البته قطعا نه پاییز سن دیگو، پاییز ایران!
پاییز بیست و پنج سالگی من
رفتیم بوفالو و عروسی فریماه و آبشار نیاگارا و پل رنگین کمان و اونتاریو کانادا ! دلم نمیومد بخوابم که یه وقت فرصت با هم بودنی از دست نره! بعضی روزها و لحظه جزو عمر آدم حساب نمیشن واقعا
بابا و مامان زنگ زدن باهامون حرف زدن گفتن که دیگه ته حساب هارو خالی کردن و تونستن 9 هزارتا دلار بخرن که با خودشون بیارن. شروع کردن با ما مشورت کردن که با سی تا میشه اقدامی برای خرید خونه کرد؟ و دوباره مثل خیلی وقتای دیگه در گذشته ی نه چندان کوتاه خانواده ی قشنگمون شروع کردیم حرف زدن و گفتگوی تمدن ها! تفاوت فاحش اینکه من و بیتا نظرات اصلی رو میدادیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که فعلا پولی از ایرات نیاد دیگه چون عملا ارزش خاصی برامون ایجاد نمی کنه اون مقداری که از اونجا میاریم با این همه مشقت و منو بیتا پذیرفتیم هندل کنیم داستان رو تا وقتی که شرابط با ثبات تر بشه و بعد تازه جالبه که منو بیتا هم به صورت درون سازمانی باهم مشاوره میکنیم و نظرمون رو یکی میکنیم و به صحن جلسه ی چهارنفره میبریم :)) تا بیست روز دیگه مامان و بابا میان
بیتا را خود با پویان چیزی در میان هست که منو خوشحال میکنه! پویان رو دلم میخواد توی زندگی مون نگهش داریم
خودمم دیگه نمیتونم سر این کار فشل فشول بمونم، باید عوضش کنم و مصمم هستم. ببینم چیکار میتونم بکنم، ولی خب یه سال دیگه با این سیستم ادامه دادن... نه نه نه !
لحظه ای که به انتهای پل رنگین کمان رسیدم و به سوال های مامور مرزی جواب دادم و بهم خوش آمد گفت و از در اتاق کوچیک دو باجه ای شون خارج شدم زدم زیر گریه! همه ی این قصه، از وقتی وارد اون پل شدم تا وقتی که ازش خارج شدم شاید ده دقیقه طول کشید، ده دقیقه ای که من نزدیک به دو سال انتظارش رو کشیدم و اجازه ش رو پیدا نکردم! دنیا جای عجیبیه ولی این عجیب بودنش رو بیشتر از هرچیزی مدیون ما آدم ها و نقض هامون هست!
رد شدم مریم رو دیدم، از مغازه ی هرشیز یه کیک کره بادوم زمینی خریدیم با دو اسکوپ بستنی توت فرنگی و نشستیم روی یه نیمکت زیر سایه ی یه درخت رو به بزرگ ترین آبشار دنیا در فراسوی مرز کشوری که خونه ی من بود و زندون اون! حرف زدیم و بعد از دو ساعت... من پل رو برگشتم! به همین سادگی
And now the fairy tale is over, reality is back!
P.S. When I was 5 years old, my mother told me that happiness is the key to life! #JohnLennon
پاییز داره میاد - البته قطعا نه پاییز سن دیگو، پاییز ایران!
پاییز بیست و پنج سالگی من
رفتیم بوفالو و عروسی فریماه و آبشار نیاگارا و پل رنگین کمان و اونتاریو کانادا ! دلم نمیومد بخوابم که یه وقت فرصت با هم بودنی از دست نره! بعضی روزها و لحظه جزو عمر آدم حساب نمیشن واقعا
بابا و مامان زنگ زدن باهامون حرف زدن گفتن که دیگه ته حساب هارو خالی کردن و تونستن 9 هزارتا دلار بخرن که با خودشون بیارن. شروع کردن با ما مشورت کردن که با سی تا میشه اقدامی برای خرید خونه کرد؟ و دوباره مثل خیلی وقتای دیگه در گذشته ی نه چندان کوتاه خانواده ی قشنگمون شروع کردیم حرف زدن و گفتگوی تمدن ها! تفاوت فاحش اینکه من و بیتا نظرات اصلی رو میدادیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که فعلا پولی از ایرات نیاد دیگه چون عملا ارزش خاصی برامون ایجاد نمی کنه اون مقداری که از اونجا میاریم با این همه مشقت و منو بیتا پذیرفتیم هندل کنیم داستان رو تا وقتی که شرابط با ثبات تر بشه و بعد تازه جالبه که منو بیتا هم به صورت درون سازمانی باهم مشاوره میکنیم و نظرمون رو یکی میکنیم و به صحن جلسه ی چهارنفره میبریم :)) تا بیست روز دیگه مامان و بابا میان
بیتا را خود با پویان چیزی در میان هست که منو خوشحال میکنه! پویان رو دلم میخواد توی زندگی مون نگهش داریم
خودمم دیگه نمیتونم سر این کار فشل فشول بمونم، باید عوضش کنم و مصمم هستم. ببینم چیکار میتونم بکنم، ولی خب یه سال دیگه با این سیستم ادامه دادن... نه نه نه !
لحظه ای که به انتهای پل رنگین کمان رسیدم و به سوال های مامور مرزی جواب دادم و بهم خوش آمد گفت و از در اتاق کوچیک دو باجه ای شون خارج شدم زدم زیر گریه! همه ی این قصه، از وقتی وارد اون پل شدم تا وقتی که ازش خارج شدم شاید ده دقیقه طول کشید، ده دقیقه ای که من نزدیک به دو سال انتظارش رو کشیدم و اجازه ش رو پیدا نکردم! دنیا جای عجیبیه ولی این عجیب بودنش رو بیشتر از هرچیزی مدیون ما آدم ها و نقض هامون هست!
رد شدم مریم رو دیدم، از مغازه ی هرشیز یه کیک کره بادوم زمینی خریدیم با دو اسکوپ بستنی توت فرنگی و نشستیم روی یه نیمکت زیر سایه ی یه درخت رو به بزرگ ترین آبشار دنیا در فراسوی مرز کشوری که خونه ی من بود و زندون اون! حرف زدیم و بعد از دو ساعت... من پل رو برگشتم! به همین سادگی
And now the fairy tale is over, reality is back!
P.S. When I was 5 years old, my mother told me that happiness is the key to life! #JohnLennon
Comments
Post a Comment