چرا تراژدی های این مملکت تموم نمیشه؟ واقعا چرا؟؟؟؟ چرا من انقد عذاب وجدان دارم بابت زندگی نسبتا راحتی که دارم؟؟ چرا الان راحت نشستم و پام رو انداختم روی پام؟؟ چرا یه عده نون ندارن بخورن؟؟ چرا یه عده سقف ندارن زیرش بخوابن؟؟ چرا ما پول داریم راحت بریم مسافرت؟؟ چرا دغدغه ی ما ترمیم کاشت ناخونمون هست؟؟؟ چرا دنیا اساسا انصاف نداره؟ چرا خودمون رو با دنیای بعد از مرگ و عدالت خدا گول میزنیم؟؟؟ چرا بابت لقمه لقمه ی نون پنیر خیاری که به عنوان شام دارم میخورم عذاب وجدان دارم؟؟؟ توی کدومشون اصلا من نقش داشتم که بخوام حالا بشینم غصه ش رو بخورم؟؟ چرا همیشه رنج؟؟؟ اون روز یه جمله ای رو منسوب به مریم میرزاخانی داشت میگفت همسرش؛ که وقتی فهمید سرطان داره گفت این منصفانه نیست! ولی خب وقتی که توی یه خانواده ی خوب با هوش بالا بدنیا اومدم هم منصفانه نبود، پس گله ای ندارم.... یعنی تا روز مرگم وقت دارم ببینم قانون دنیا چیه؟ یا دنیا چجوری کار میکنه؟ چرا آخه من انقد ضعیفم؟؟؟؟؟ #غرب_ایران پ.ن. برای اولین بار نشستم با بابا راجع به این موضوع حرف زدم میگه باباجون دنیا همیشه همین بوده... نه ه...
سلیمان میگفت قبلاها یه بار بهروز آل نداف بهش گفته بوده که نمیشه توی زندگی زخم نخورد! ولی میشه که زخمهامون رو خودمون انتخاب کنیم. بعدم مثال زده بود براش که پاریس بود و پسرش به دنیا اومده بود و باید میرفت یه شهر دیگه برای یه پروژه ای که همیشه آرزوش رو داشت ولی نمیتونست پسرش رو بذاره و بره، باید انتخاب میکرد! میگفت زخمم رو خودم انتخاب کردم! مامان اومده سرم رو میبوسه میگه، الخیر فی ما وقع، خیر در اون چیزیست که اتفاق میفتد! اولین شبی هم که بهرنگ رو دید اینو بهش گفت، بهرنگ هم یکم مکث کرد و نگاه کرد مامان رو و گفت بله، همینطوره _ لبخند مامان: به این ایمان داشته باش من: آره، میدونم _ پوزخند از تغییر بدم نمیاد ولی از شوک وارد کردن مداوم به سیستم هایی که اجزایشان در حال تلاش برای رسیدن به پایداری هستن بدم میاد. با خودم فکر میکنم که آیا معجزه واقعا میتونه وجود داشته باشه؟ نه با اون تعریفی که دین ازش داره، با همین تعریف ساده ی آدم! معجزه زیاد توی روزهامون اتفاق میفته. بعد آدم باز فکر میکنه که قسمت هست؟ بعد آدم باز فکر میکنه که خدا هست؟؟ بعد آدم فکر میکنه که نیرویی بال...
پاییز - احتمالا میلیون ها نوشته در طول تاریخ به زبان ها مختلف تحت این عنوان به وجود اومدن پاییز داره میاد - البته قطعا نه پاییز سن دیگو، پاییز ایران! پاییز بیست و پنج سالگی من رفتیم بوفالو و عروسی فریماه و آبشار نیاگارا و پل رنگین کمان و اونتاریو کانادا ! دلم نمیومد بخوابم که یه وقت فرصت با هم بودنی از دست نره! بعضی روزها و لحظه جزو عمر آدم حساب نمیشن واقعا بابا و مامان زنگ زدن باهامون حرف زدن گفتن که دیگه ته حساب هارو خالی کردن و تونستن 9 هزارتا دلار بخرن که با خودشون بیارن. شروع کردن با ما مشورت کردن که با سی تا میشه اقدامی برای خرید خونه کرد؟ و دوباره مثل خیلی وقتای دیگه در گذشته ی نه چندان کوتاه خانواده ی قشنگمون شروع کردیم حرف زدن و گفتگوی تمدن ها! تفاوت فاحش اینکه من و بیتا نظرات اصلی رو میدادیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که فعلا پولی از ایرات نیاد دیگه چون عملا ارزش خاصی برامون ایجاد نمی کنه اون مقداری که از اونجا میاریم با این همه مشقت و منو بیتا پذیرفتیم هندل کنیم داستان رو تا وقتی که شرابط با ثبات تر بشه و بعد تازه جالبه که منو بیتا هم به صورت درون سازمانی باهم مشاور...
Comments
Post a Comment