رفتم پریشبا سلیمان رو دیدم بعد کلی وقت و چقدر عجیب شده بود! احساس میکنم یه جور وحشتناکی افسرده ست! قشنگ برام شده صرف فعل survive _باز بلاگفا یه اپسیلون احترام برای زبان فارسی قائل بود، چپ چین راست چین داشت! اینجا دیگه واقعا ستم زیاده آره میگفتم! همیشه آدما رو سرزنش میکردم برای اینکه غر میزنن از شرایط زندگی شون توی ایران ولی هرچی پیش تر میریم میبینم که خیلی هم حرف ها بیراه نبودن! درسته که هرکس یه جوری تجربه میکنه زندگی رو و همه جای دنیا آدم راضی و ناراضی داره ولی قصه همون پازل همیشه ی زندگی ماست! حضور توی جای درست در زمان درست! و اگه آدم هارو قطعه های او پازل فرض کنیم، گاهی فکر میکنم که چقدر بهتر میشد اونا رو کنار هم چید! سلیمان مثل آدمای مسخ شده بود! سخت میگیره با دنیا اونم گذاشته کف دستش... تا دقایق زیادی سکوت نکبتی داشتیم و اینجوری بودم که کجا رفت اون همه حرف که هی حرف همو قطع میکردیم و هی وقت کم میاوردیم برای تعریف کردن اون همه با آب و تاب داستان های روزمره مون بزرگ که میشی میفهمی دنیا چقد میتونه بیرحم باشه! مجموعه ی ما آدما در کنار هم. هر ...