ژن خوب

رفتم پریشبا سلیمان رو دیدم بعد کلی وقت و چقدر عجیب شده بود! 
  احساس میکنم یه جور وحشتناکی افسرده ست! قشنگ برام شده صرف فعل 
survive
_باز بلاگفا یه اپسیلون احترام برای زبان فارسی قائل بود، چپ چین راست چین داشت! اینجا دیگه واقعا ستم زیاده

آره میگفتم! همیشه آدما رو سرزنش میکردم برای اینکه غر میزنن از شرایط زندگی شون توی ایران ولی هرچی پیش تر میریم میبینم که خیلی هم حرف ها بیراه نبودن! درسته که هرکس یه جوری تجربه میکنه زندگی رو و همه جای دنیا آدم راضی و ناراضی داره ولی قصه همون پازل همیشه ی زندگی ماست! حضور توی جای درست در زمان درست! و اگه آدم هارو قطعه های او پازل فرض کنیم، گاهی فکر میکنم که چقدر بهتر میشد اونا رو کنار هم چید! 

سلیمان مثل آدمای مسخ شده بود! سخت میگیره با دنیا اونم گذاشته کف دستش... تا دقایق زیادی سکوت نکبتی داشتیم و اینجوری بودم که کجا رفت اون همه حرف که هی حرف همو قطع میکردیم و هی وقت کم میاوردیم برای تعریف کردن اون همه با آب و تاب داستان های روزمره مون

بزرگ که میشی میفهمی دنیا چقد میتونه بیرحم باشه! مجموعه ی ما آدما در کنار هم. هر کدوم با نقص ها و مسائل خودمون، ترسناکه
و هرچقدر همه که قوی باشی! اون از تو قوی تره

دست و پا میزنه سلیمان برای بقا! و دنیا باهاش بی رحمه

گاهی از اینکه توی یه خانواده ی خوب به دنیا اومدم خجالت میکشم! از اینکه درد نون نداشتم هیچوقت، پدر و مادرم باهم خوب بودن، آرامش هست و ... واقعا دنیا ناعادلانه ست
خودمم قبول ندارم چیزایی که میگم رو 
نمیفهمم قانون دنیا چیه
همه ی اینا جز از اینجا ناشی میشه که خدا خوابه؟؟؟؟؟؟

Comments

Popular posts from this blog

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد/ شاید به زیر آوار فرهاد رفته باشد

دور مچ پای راستش یه زنجیر طلایی نازک بود که دو تا سکه‌ی کوچیکِ احمدشاهی ازش آویزون بودن

پاییز - تو به من وقتی رسیدی همه شاه بیت های شعرم بهتر از هر غزل خداحافظی بود!