Sleepless in Seattle

وقت های زیادی به اینجا اومدن و نوشتن فکر میکن - که بیشتر از همیشه ی زندگیم بهش احتیاج دارم. بعد هی یادم میاد که چجوری شد با بلاگفا، کلا اینجوری میشم که بیخیال، تو همون دفتر خاطراتت بنویس! دفتر خاطرات نیست البته، یه سالنامه ست! الان دو ساله که این کار رو میکنم، سالنامه میخرم اول سال و دفتر خاطراتم رو با تقویمم یکی کردم و امثال حتی آلبوم عکسم رو هم با اونا یکی کردم و کار خوبی کردم. ولی خب همیشه پیشم نیست که بخوام براش بنویسم و یا بخونمش! 
شایدم هنوز امید دارم حرفام برای کسی جذاب باشه!
هرچی بهرحال!
بیش از هفت ماهه که من در این "رویای امریکایی" زندگی میکنم! همه چیز بیش از حد روتین و "زندگی وار" شده! انگار که همیشه همینجوری بوده! 

حرف زدن از روتین ها خیلی تکراری شده نه ؟؟ 
نه حرفی از عشقی نه از سفری نه از خنده ای از ته دل نه از ... لابد همینه زندگی _ که نیست من میدونم. 

حتی روتین هم نیست میدونم! روتین یعنی ثبات و این از همیشه بی ثبات تره! 
 آخر این هفته میرم برای سه روز بوفالوی نیویورک، عروسی فریماه! افتخار دارم ساقدوش عروسم :))) مهم ترینش اینه که دوستام رو میبینم ولی خب یه موقعی هست که خیلی نمیشه چیل کرد! یعنی من  آدمش نیستم! اگه من این کار رو بکنم پس کی استرس بیخود داشته باشه بابت اره و اوره و شمسی کوره؟؟؟؟ 
اتفاق جالبیه بهرحال! تازه ست

تا حدود یک ماه دیگه خانواده دار میشیم دوباره و پدر و مادر برمیگردن! انگار که هیچوقت نرفته بودن! همه چیز همین قدر عادی جلوه میکنه الان! #جدی 

الان یادم اومد برای این چی این صفحه رو باز کردم! میخواستم حرف بزنم با آدما ولی از ترس اینکه قضاوتم کنن نزدم! حرف رو خوردم! بعد فکر کردم قبلا چیکار میکردم؟؟ به نظر این کار
منم خب با اینکه خیلی سعی میکنم این کار رو نکنم ولی فکر میکنم ناخوداگاه آدمارو قضاوت میکنم! یعنی انکار جز این نمیتونیم وقایع رو هضم کنیم و تجزیه به المان های آشنای خودمون و بعد بر اساس اونا تصیم گیری کنیم که چیکار کنیم باهاشون یا در مواجهه باهاشون یا وقتی میخوایم باهاشون حرف بزنیم یا همه ی  اینا _ بهرحال انسان یک موجود اجتماعی است! 

من همچنان اینستنت کافی رو بیشتر از بروود کافی دوست دارم! البته وقتی قراره فقط خودش باشه وگرنه که با اختلاف موکای پایه اسپرسو با اختلاف جلو هست از همه ی بقیه ی انواع قهوه ها 

هوس دمنوش به کردم که کافه تهرون وسط سرمای زمستون سرو میکرد و واقعا توش تیکه های به داشت لعنتی 

خب اینجا هم به داره ولی خب زمستون نیست زمستونم باشه زمستونش شبیه بهار و تابستون و پاییزش و زمستونش هست و همشون شبیه هم هستن با تفاوت اندکی که خودش رو در دمپایی لاانگشتی و چکمه ی زیر زانو نشون میده! برای همین یک دلیل موجه هم که شده خیلی به شمال تر رفتن فکر میکنم، مثلا... سیاتل! 

خب... اینم از روز اول خونریزی! دوباره برگشتم به شرایطی که کسی نیست بی قضاوت کردنم به حرفام گوش بده و دقیقا همین الان باهاش مواجه شدم و دقیقا در همین لحظه احساس میکنم که ... 
It sucks! 

Comments

Popular posts from this blog

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد/ شاید به زیر آوار فرهاد رفته باشد

دور مچ پای راستش یه زنجیر طلایی نازک بود که دو تا سکه‌ی کوچیکِ احمدشاهی ازش آویزون بودن

پاییز - تو به من وقتی رسیدی همه شاه بیت های شعرم بهتر از هر غزل خداحافظی بود!