Posts

Showing posts from September, 2018

غمت سرد و وحشی به ویرونه میزد

دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران ... نفس میکشم تا خیالت نمیره

تو یه سایه بودی هم قدِ خوابِ نیم روزِ من!

فردای روزی که رفت، بلیت داشت برای کنسرت ابی، همون روز من رخش رو برده بودم کارواشِ برِ شیخ فضل‌الله اونور دانشگاه منتظر وایساده بودم تا کارش تموم بشه برام ویدئو فرستاد از ابی که اون آهنگ ِ برای دیدن تو همه چشم ها رو میخوام یا یه همچین چیزی رو میخوند با عکس خودش رو که چشماش و لبهاش میخندیدن و آهنگ کامل فکر کنم هنوزم دوستش دارم بیشتر فقط ازش رنجیدم که ... تنهام گذاشت ولی خب الان دیگه... who cares??

با یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست؟!

Image
یه روزایی رو فقط دلم میخواد زودتر بخوابم تا روز رو تموم کنم و یه روز دیگه رو شروع کنم! ولی خب تا حالا سابقه نداشت که هشت و پنجاه دقیقه ی صبح به همچین نقطه ای برسم که خداروشکر به لطف گه ترین روز کاری م در امریکا به این مهم نائل شدم! تازه هنوز اشکم در نیومده و این یعنی اینکه پوستم کرگدن شده به حول قوه ی الهی! #walking_cooler #نفس_ عمیق #no_right_to_cry بابا سه شنبه ها که میرفت خرید هفتگی همیشه یه کیسه جدا میاورد که توش یه چیپس بود، یه پفک با دوتا شیرکاکائو! جایزه ی منو بیتا بود! عادت همه ی این سالهاش بود! میدونم که نا تمومه!

پاییز - تو به من وقتی رسیدی همه شاه بیت های شعرم بهتر از هر غزل خداحافظی بود!

پاییز - احتمالا میلیون ها نوشته در طول تاریخ به زبان ها مختلف تحت این عنوان به وجود اومدن پاییز داره میاد - البته قطعا نه پاییز سن دیگو، پاییز ایران! پاییز بیست و پنج سالگی من رفتیم بوفالو و عروسی فریماه و آبشار نیاگارا و پل رنگین کمان و اونتاریو کانادا ! دلم نمیومد بخوابم که یه وقت فرصت با هم بودنی از دست نره! بعضی روزها و لحظه جزو عمر آدم حساب نمیشن واقعا بابا و مامان زنگ زدن باهامون حرف زدن گفتن که دیگه ته حساب هارو خالی کردن و تونستن 9 هزارتا دلار بخرن که با خودشون بیارن. شروع کردن با ما مشورت کردن که با سی تا میشه اقدامی برای خرید خونه کرد؟ و دوباره مثل خیلی وقتای دیگه در گذشته ی نه چندان کوتاه خانواده ی قشنگمون شروع کردیم حرف زدن و گفتگوی تمدن ها!  تفاوت فاحش اینکه من و بیتا نظرات اصلی رو میدادیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که فعلا پولی از ایرات نیاد دیگه چون عملا ارزش خاصی برامون ایجاد نمی کنه اون مقداری که از اونجا میاریم با این همه مشقت و منو بیتا پذیرفتیم هندل کنیم داستان رو تا وقتی که شرابط با ثبات تر بشه و بعد تازه جالبه که منو بیتا هم به صورت درون سازمانی باهم مشاور...