چرا حافظ چو میترسیدی از هجر / نکردی شکر ایام وصالش
توی خونهی ستارخان یه شومینهی آجر سهسانتِ بزرگ داشتیم که خیلی از روزای زمستون پوست پرتقال مینداختیم توش، خونهمون یه بوی آروم و جذاب پرتقال میداد همیشه. من دیگه مدتهاست توی گذشته زندگی نمیکنم. توی آینده هم همینطور، بازه ی زمانی ای رو که درش زندگی میکنم خیلی کوتاه کردم به مرکزیت حال. ولی مرور اتفاقات دوست داشتنی روزهای گذشته و گاها تصور یه رویداد یا ماجراجویی در آینده برام خیلی لذت بخشه. دوبار، به چشم های دوتا مرد نگاه کردم، گرفتارم کردن! بعد از اون به چشم های آدما نگاه نمیکنم، حتی اگه یه رهگذر ساده باشن! تصمیم گرفتم انتخاب کنم که به چشم کی نگاه کنم ... اون روز یه خانومی اومد پای صندوق، بهم گفت کجایی هستی؟ گفتم که من ایرانی ام (پرژن) گفت آره، اون چشم ها مال یه پرژن ه !!! خندید و رفت!