Posts

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر / نکردی شکر ایام وصالش

توی خونه‌ی ستارخان یه شومینه‌ی آجر سه‌سانتِ بزرگ داشتیم که خیلی از روزای زمستون پوست پرتقال مینداختیم توش، خونه‌مون یه بوی آروم و جذاب پرتقال میداد همیشه. من دیگه مدتهاست توی گذشته زندگی نمیکنم. توی آینده هم همینطور، بازه ی زمانی ای رو که درش زندگی میکنم خیلی کوتاه کردم به مرکزیت حال. ولی مرور اتفاقات دوست داشتنی روزهای گذشته و گاها تصور یه رویداد یا ماجراجویی در آینده برام خیلی لذت بخشه. دوبار، به چشم های دوتا مرد نگاه کردم، گرفتارم کردن! بعد از اون به چشم های آدما نگاه نمیکنم، حتی اگه یه رهگذر ساده باشن! تصمیم گرفتم انتخاب کنم که به چشم کی نگاه کنم ... اون روز یه خانومی اومد پای صندوق، بهم گفت کجایی هستی؟ گفتم که من ایرانی ام (پرژن) گفت آره، اون چشم ها مال یه پرژن ه !!! خندید و رفت!

در جستجوی رهایی

یه چیزی، وحشی، در درون من خودشو میکوبه به در و دیوار قفسی که در واقع تن منه هنوز هم تا روزی که این حس هست یعنی من هنوز زنده م اون هنوز زنده ست و در جستجوی رهایی... خسته از این همه شعار و افسوس و کاش ها we only live once وعمر کوتاهی که خدا به ما میده بازیچه ی دستمون نیست!

غمت سرد و وحشی به ویرونه میزد

دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران دلم میخواد برگردم ایران ... نفس میکشم تا خیالت نمیره

تو یه سایه بودی هم قدِ خوابِ نیم روزِ من!

فردای روزی که رفت، بلیت داشت برای کنسرت ابی، همون روز من رخش رو برده بودم کارواشِ برِ شیخ فضل‌الله اونور دانشگاه منتظر وایساده بودم تا کارش تموم بشه برام ویدئو فرستاد از ابی که اون آهنگ ِ برای دیدن تو همه چشم ها رو میخوام یا یه همچین چیزی رو میخوند با عکس خودش رو که چشماش و لبهاش میخندیدن و آهنگ کامل فکر کنم هنوزم دوستش دارم بیشتر فقط ازش رنجیدم که ... تنهام گذاشت ولی خب الان دیگه... who cares??

با یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست؟!

Image
یه روزایی رو فقط دلم میخواد زودتر بخوابم تا روز رو تموم کنم و یه روز دیگه رو شروع کنم! ولی خب تا حالا سابقه نداشت که هشت و پنجاه دقیقه ی صبح به همچین نقطه ای برسم که خداروشکر به لطف گه ترین روز کاری م در امریکا به این مهم نائل شدم! تازه هنوز اشکم در نیومده و این یعنی اینکه پوستم کرگدن شده به حول قوه ی الهی! #walking_cooler #نفس_ عمیق #no_right_to_cry بابا سه شنبه ها که میرفت خرید هفتگی همیشه یه کیسه جدا میاورد که توش یه چیپس بود، یه پفک با دوتا شیرکاکائو! جایزه ی منو بیتا بود! عادت همه ی این سالهاش بود! میدونم که نا تمومه!

پاییز - تو به من وقتی رسیدی همه شاه بیت های شعرم بهتر از هر غزل خداحافظی بود!

پاییز - احتمالا میلیون ها نوشته در طول تاریخ به زبان ها مختلف تحت این عنوان به وجود اومدن پاییز داره میاد - البته قطعا نه پاییز سن دیگو، پاییز ایران! پاییز بیست و پنج سالگی من رفتیم بوفالو و عروسی فریماه و آبشار نیاگارا و پل رنگین کمان و اونتاریو کانادا ! دلم نمیومد بخوابم که یه وقت فرصت با هم بودنی از دست نره! بعضی روزها و لحظه جزو عمر آدم حساب نمیشن واقعا بابا و مامان زنگ زدن باهامون حرف زدن گفتن که دیگه ته حساب هارو خالی کردن و تونستن 9 هزارتا دلار بخرن که با خودشون بیارن. شروع کردن با ما مشورت کردن که با سی تا میشه اقدامی برای خرید خونه کرد؟ و دوباره مثل خیلی وقتای دیگه در گذشته ی نه چندان کوتاه خانواده ی قشنگمون شروع کردیم حرف زدن و گفتگوی تمدن ها!  تفاوت فاحش اینکه من و بیتا نظرات اصلی رو میدادیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که فعلا پولی از ایرات نیاد دیگه چون عملا ارزش خاصی برامون ایجاد نمی کنه اون مقداری که از اونجا میاریم با این همه مشقت و منو بیتا پذیرفتیم هندل کنیم داستان رو تا وقتی که شرابط با ثبات تر بشه و بعد تازه جالبه که منو بیتا هم به صورت درون سازمانی باهم مشاور...

Sleepless in Seattle

وقت های زیادی به اینجا اومدن و نوشتن فکر میکن - که بیشتر از همیشه ی زندگیم بهش احتیاج دارم. بعد هی یادم میاد که چجوری شد با بلاگفا، کلا اینجوری میشم که بیخیال، تو همون دفتر خاطراتت بنویس! دفتر خاطرات نیست البته، یه سالنامه ست! الان دو ساله که این کار رو میکنم، سالنامه میخرم اول سال و دفتر خاطراتم رو با تقویمم یکی کردم و امثال حتی آلبوم عکسم رو هم با اونا یکی کردم و کار خوبی کردم. ولی خب همیشه پیشم نیست که بخوام براش بنویسم و یا بخونمش!  شایدم هنوز امید دارم حرفام برای کسی جذاب باشه! هرچی بهرحال! بیش از هفت ماهه که من در این "رویای امریکایی" زندگی میکنم! همه چیز بیش از حد روتین و "زندگی وار" شده! انگار که همیشه همینجوری بوده!  حرف زدن از روتین ها خیلی تکراری شده نه ؟؟  نه حرفی از عشقی نه از سفری نه از خنده ای از ته دل نه از ... لابد همینه زندگی _ که نیست من میدونم.  حتی روتین هم نیست میدونم! روتین یعنی ثبات و این از همیشه بی ثبات تره!   آخر این هفته میرم برای سه روز بوفالوی نیویورک، عروسی فریماه! افتخار دارم ساقدوش عروسم :))) مهم ترینش اینه ...